برچسب : سوغاتي, نویسنده : mobinio بازدید : 30
بله خانم کوچولو! یه جفت میخوای؟
نه! یه دونه برای پای راست
مشترك مورد نظر...برچسب : نویسنده : mobinio بازدید : 17
به دست هایش که رسید مداد رنگی را محکم تر فشار داد و گفت: «دیگه هیشکی ِ هیشکی نمی تونه دستاتو بِبُره...»
نوشته مریم کمالی نژاد
مشترك مورد نظر...برچسب : نویسنده : mobinio بازدید : 18
جانم؟
شغل شما چیه؟
تقدیم به کوچه های باران
مشترك مورد نظر...برچسب : نویسنده : mobinio بازدید : 30
فرمانده مرا صدا زد و گفت میخواهم مأموریتی را به تو محول کنم! تعجب کردم؛ من؟ نحیف ترین و ضعیف ترین سرباز لشکر؟ آخر چه کاری از من برمی آمد؟ فرمانده ادامه داد: من تو را به عنوان محافظ پیامبرم برگزیده ام. میخواهم به آنها ثابت کنم که از تو هم ضعیف ترند! و اینگونه بود که رفتم و با تارهای نازکم، پیامبر خدا را در آن غار، از شر دشمنانش محافظت کردم.
مشترك مورد نظر...برچسب : نویسنده : mobinio بازدید : 20
دوید توی حمام و زار زار گریه. مثل همه دفعه های قبل. مثل دفعه هایی که حالش بهتر می شد و می دید آنچه نباید می کرده کرده و آنچه نباید میشده شده. مثل همه دفعه هایی که حالش بهتر می شد و می دید صورت زنش خراش برداشته. می دید چند تار موی زنش لای انگشتان اوست. دوید توی حمام و زار زار گریه...
مشترك مورد نظر...برچسب : نویسنده : mobinio بازدید : 29
آن قدر گرم نوشتن روی دیوار بود که متوجه ورود سرباز به کوچه نشد. صدای پوتین های او را وقتی شنید که دیگر فرصتی برای فرار نبود. نگاهی به سرباز مسلح و جیپی که با چراغ خاموش سرکوچه ایستاده بود انداخت. سرباز، قوطی اسپری را از دست جوانک شعارنویس گرفت و در میان تعجب او، جمله روی دیوار را کامل کرد! ... نزدیک جیپ که رسیدند، استوار از سرباز پرسید: حیدری! شعارها را خوب پاک کردی؟ سرباز جواب داد: بله قربان! استوار از جیپ پیاده شد و داخل کوچه رفت...
مشترك مورد نظر...برچسب : نویسنده : mobinio بازدید : 25
مدرسه را در فاصله ای طولانی از روستا ساخته بودند. او صبح ها زودتر از همه راه می افتاد تا اولین نفری باشد که به مدرسه می رسد و کسی او را نبیند. به مدرسه که می رسید، کفشهایش را می پوشید.
مشترك مورد نظر...برچسب : نویسنده : mobinio بازدید : 15
(اين داستان واقعي است)
مشترك مورد نظر...
برچسب : نویسنده : mobinio بازدید : 18
برچسب : نویسنده : mobinio بازدید : 20